تو میتوانی نیایی؛ ولی من نمیتوانم منتظرت نباشم

تا حالا کجاها تنها رفتی و چشم به راه کسی بودی؟

مثلا تنهایی بروی یک کافه، یک میز دو نفره نزدیک به ورودی را انتخاب کنی؛ بنشینی و به صندلی خالی که روبه رویت است زل بزنی. گاهی هم  زیر چشمی به در ورودی نگاهی بیندازی. حتی میتوانی برای صندلی روبه رویت سفارش هم بدهی.   چیزی که میدانی اگر الان روبه رویت بود دوست داشت بخورد مثل یک قهوه فرانسه... اما فکر میکنی اگر یک سفارش دیگر بدهی و بگذاری جلوی صندلی خالی خیلی  بیشتر جلب توجه میکنی.

چرا کسانی که تنهایی کافه میروند جلب توجه میکنند ؟ چرا برای همه جالب است؟  شاید قرار است منتظر کسی باشی که گفته نمیاید اما تو دوست داشتی که منتظرش باشی و پیش خودت فکر میکنی شاید در آخرین دقایق نظرش عوض شد. شاید دلش نیامد که نیاید. شاید در آخرین لحظه پاهایش ناخودآگاه او را به اینجا کشاند. شاید، شاید، شاید....

هر بار که در میخواهد باز شود چشمهایت را میبندی و فکر میکنی که الان روی صندلی خالی مینشیند و با لبخند کم رنگی به تو خیره میشود و دستهایت را محکم میگیرد اما در بسته میشود و تو صدای دو نفر را میشنوی که دارند با هم صحبت میکنند. چشمهایت را باز میکنی و به دلت میگویی باز هم میخواهی منتظر باشی...

منتظر بودن یکی از بغض آلودترین عبارتهاست حتی از واژه تنهایی غمگینتر است. دردش آنجاست که بدانی در پس این انتظار هیچ آمدنی نیست. اما دلت راضی نمیشود که منتظر نباشد و با همه بهانه های محتمل خود را قانع میکند که باید منتظر باشد چون او شاید ناغافل از راه برسد.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد