کلش را میگویم...
همه اش...
کلا یک جور مسخرۀ احمقانه ای ست...
وقتی محکمی...
وقتی میجنگی...
وقتی تک تک سلولهایت همه زندگی ست وطروات وشادابی و شور...
می کُــشندت ...
لهت میکنند...
خــُرد خُرد خاکشیـــر ...
ویران که شدی ...کمی تماشایت میکنند
برای تویی که قلبت پـاک است...
برای تو می نویسم........
برای تویی که تنهایی هایم پر از یاد توست...
برای تویی که قلبم منزلگه عـــشـــق توست...
برای تویی که احساسم از آن وجود نازنین توست...
برای تویی که تمام هستی ام در عشق تو غرق شد...
برای تویی که چشمانم همیشه به راه تو دوخته است...
غریب
است دوست داشتن.
و
عجیب تر از آن است دوست داشته شدن ...
وقتی
میدانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...
و
نفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛
به
بازیش میگیریم هر چه او عاشقتر، ما سرخوشتر، هر چه او دل نازکتر، ما بی رحم تر .
تقصیر
از ما نیست؛
تمامیِ
قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شدهاند...
میخواهی بروی؟
خب برو...
انتظار مرا وحشتی نیست
شبهای بی قراری را هیچ وقت پایانی نخواهد بود
برو...
برای چه ایستاده ایی؟
به جان سپردن کدامین احساس لبخند میزنی؟ ادامه مطلب ...
وقتی بمیرم ، هیچ اتفاقی نخواهد افتاد .
نه جایی به خاطرم تعطیل می شود ،
نه در اخبار حرفی زده می شود
و نه در تقویم خطی به اسممم نوشته می شود .
تنها موهای مادرم کمی سپیدتر می شود
و پدرم کمی شکسته تر... ادامه مطلب ...