شعر

چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی

چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی


من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم

تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی

 

 خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم

تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی


ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی

من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی


در سینه سوزانم مستوری و مهجوری

در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی


من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی

من سلسله موجم تو سلسله جنبانی


از آتش سودایت دارم من و دارد دل

داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی


دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم

کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی


ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟

روی از من سر گردان شاید که نگردانی

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد