دلم یک خواب عمیق می‌خواهد …


دلم لک زده برای یک خواب عمیق؛ از آن خواب‌هایی که آدم را فرسنگ‌ها و دنیاها از خودش دور می‌کنند، از آن‌هایی که آدم خودش را و هستی‌اش را در سیاهی و سکون و سکوت‌شان به فراموشی می‌سپارد و در آن خلاء بی‌پایان‌شان غوطه می‌خورد. شب‌های زیادی است که آرزوی چنین خوابی روی دلم سنگینی می‌کند اما از تقدیر بد در دام بیداری گرفتار شده‌ام؛ موی‌رگ‌های چشمانم دیگر تحمل روشنایی را ندارند، سپیدی اندک‌شان خون‌آلود شده و کم‌کم درد چشم به سراغم می‌آید.



روزگارم این روزها روزگار غریبی شده است …


 

دلم خواب میخواهد…… آنقدر عمیق که صبح عکسم را قاب کنند!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد