چه اصراریست وقتی میدانی همه چیز تنها ترحم است و دلسوزی،
که تنهایی بهتر است از تن ها، بمانی و گول بزنی خودت و احساست را،گول بزنی که نه فلانی دوستم دارد میدانم حتما دوستم دارد...
وقتی میدانی اقبالت تنهایست، وقتی میدانی هرچه تلاش میکنی و آخرش هم متهم میشوی به خودخواهی و نفهمی و سیاه دلی،
وقتی دوست داشتنت، نگرانیت برای از دست دادن شانه ی دوست تعبیر میشود به بغض و کینه و بچه بازی و بعد هم پیام میدهند دلت را خالی کن از بغض ها و کینه ها خب چه اصراری داری ای دل بیچاره که بمانی و ببینی و بشونی و حس کنی و درد بکشی و درد بکشی و درد بکشی...
وقتی همین دردها را تنهایی هم میتوانی بکشی چرا با ماندنت دیگری را دردمند کنی؟
من از این پس تنها هستم نه با تن ها...