بگذار با تو نجوا کنم و بدون آنکه سکوت ثانیه ها را بشکنم روی شانه های مهربان تو گریه کنم.
چشم در چشم عکس نازنینت که می شوم سوزش قلبم را حس می کنم... اما ... دلم نمی خواهد از آرامش توی نگاهت چشم بردارم ...
احساس می کنم به جای عکست رو به رویم نشسته ای و خیره شده ای به من...
در خیالم، با تو و چشمانت حرف می زنم!
از «چشم های نازنین تو» که حیات در آنها خلاصه می شود، زندگی معنا می گیرد و شوق پرواز می کند.
می خواهم هرچه خوبی هست توی چشمان پاک تو ببینم ...
می خواهم نگاه مهربانت را با آرامش دستان پرمهرت همراه داشته باشم ...
می خواهم بدانی که چقدر دیوانه ی صدایت هستم...
مسافر غریب نیمه راه زندگی ام، دیگر برایم غریبه نیستی...!
و مهر تو که نمی دانم از کجا راه خانه ی دلم را پیدا کرده، هر روز گوشه ی دیگری از این خانه را به نامت می کند!
کاش میدانستی که دلم چقدر حس نگاه های مهربانت را می خواهد...