غرق عــــشق خواهم کرد،
آنکه " خــــــــــاص من " باشد !
طوری که
...
بی نیاز از عشق،
سیراب شود از زندگی تا ...
جان به در بَرَم !
.
.
.
آغوشم تنها سهم اوست
!!!
بعضی وقتا شماره یکـی تو گوشیت هست کـه نمیتونی بهش زنگ بزنی
دلتم نمیـاد پاکش کنی
هروقتم چشمت بـه اِسمش میفتــه دلت یه جوری میشـه
خیلــی دردناک اون لحظه
میفهمی؟
دردناک ...
حال آدم که دست خودش نیست
عکسی می بیند
ترانه
ای می
شنود
خطی می خواند
اصلا هیچی هم
نشده
یکهو دلش ریش می شود ..
حالا بیا وُ درستش کن
ادامه مطلب ...
اصلا که باشم یا نه
مهم این ها نیست
همین که هستی
و بوی تو در فضای خاطرم پر است
همین که بدانم حتی در خوابهایم هستی
مرا بس است
هنوز دستهایم بوی مهربانی دستهات را می دهد
و همین که بدانم قلبی برای من میزند
مهم نیست که در سینه من باشد یا نه
مرا از شادی لبریز می کند
دوستت
دارم
نه
تنها برای آنچه که هستی
بلکه
برای آنچه که هستم
هنگامی
که با توام
دوستت
دارم
نه
تنها برای آنچه که از خود ساختهای
بلکه
برای آنچه که از من میسازی
تا بغضهایت را قبل از لرزیدن چانهات
بفهمد
باید کسی باشد…
که وقتی صدایت لرزید بفهمد
که اگر سکوت کردی، بفهمد …
کسی باشد که اگر بهانهگیر شدی بفهمد
کسی باشد که اگر سردرد را بهانه آوردی
برای رفتن و نبودن بفهمد
به توجهش احتیاج داری...
یه وقتایی لازم نیست حرفی زده شه بین دو نفر...
همین که دستت رو آروم بگیره.....
یه فشار کوچیک بده.....
این یعنی من هستم تا آخرش.....
همین کافیه....!
فاصله ات را بامن رعایت کن!
من بی جنبه تر از آنم که در برابر وفور عطر تو مقاومت کنم و تو را تا آخرین جرعه سر نکشم!
از یک فاصله که نزدیک تر می شوی ناخودآگاه دستهای قلبم...
به رویت آغوش وا می کنند و همه چیز در من ،از نو آغاز می شود...
فاصله را که بر می داری دنیا در برابر زیبایی تو مات می شود و ترس بَرَم می دارد
که نکند غرورم تاب نیاورد و درون ویرانم برایت پدیدار شود.
شکنجه گر!
برای غرورم هم که شده ... فاصله ات را با من رعایت کن!
رفتن که بهانه نمیخواهد ،
یک چمدان میخواهد از دلخوریهاى تلنبار شده و گاهى حتى دلخوشیهاى انکار شده …
رفتن که بهانه نمیخواهد وقتى نخواهى بمانى ، با چمدان که هیچ بى چمدان هم میروى !
“ماندن” !
ماندن اما بهانه مى خواهد ،
دستى گرم، نگاهى مهربان، دروغهاى دوست داشتنى،
دوستت دارمهایى که مى شنوى اما باور نمى کنى،
یک فنجان چاى، بوى عود، یک آهنگ مشترک، خاطرات تلخ و شیرین …
وقتى بخواهى بمانى ،
حتى اگر چمدانت پر از دلخورى باشد خالى اش مى کنى و باز هم میمانى …
میمانى و وقتى بخواهى بمانى ، نم باران را رگبار مى بینى و بهانه اش مى کنى براى نرفتنت !
آرى ،
آمدن دلیل مى خواهد
ماندن بهانه
و رفتن هیچکدام ……
تو
رنگ میدهی
به لباسی که میپوشی
بو میدهی
به عطری که میزنی
معنا میدهی
به کلمههای بیربطی
که شعرهای من میشوند …
بیشتر دچار سوء تفاهم با توند
بی آنکه بخواهی و بدانی،
بیشتر می رنجانیشان
بیشتر می رنجانندت
بیشتر به یادشان هستی
ولی ...
کمتر عشق می گیری
کمتر عشق می گیرند !
چشم به هم می زنی و می بینی عزیزترین ها
با یک برداشت نادرست از هم
هر روز از هم دور و دور تر میشوند ...
غافل از اینکه بهترین روزهایشان
با قهر و دوری و نامهربانی می گذرد!
چقـــدر کم توقع شده ام ….
نه آغوشت را می خواهـــم ،
نه یک بوســـه
نه حتـــی بودنت را …
همیـــن که بیایــی و از کنـــارم رد شوی کافی است…
مرا به آرامش می رسانــد حتــی
وگدا آمده این بار شفاعت خواهی
تا رهایش نکنی در خطر گمراهی
هرچه می خواستمت مرحمتم کردی، حیف
شرمگینم نشدم آنچه که تو می خواهی
وندانم به چه دردی است ، گرفتار شدم !؟
ای طبیبا ! گره بگشای که تو آگاهی
***
هر کسی خاک نشین تو شود محترم است
ندهم گرد حرم را به طلای شاهی
دل پیمانهی خون در وسط سینهی من
نقش خورشید گرفته است ، جمال ماهی
سر گلدسته به عشق تو اذان می گویند
اشهد انک الحق که رئوف اللهی
***
آستان بوس حرم باش که این قله نور
از تو تا حضرت الله ندارد راهی