از خدا خواستم...

از خدا خواستم...

از خدا خواستم تا دردهایم را از من بگیرد،


خدا گفت:


رها کردن کار توست. تو باید از آنها دست بکشی.


از خدا خواستم تا شکیبایی‌ام بخشد، خدا گفت: شکیبایی زاده رنج و سختی است.

  

شکیبایی بخشیدنی نیست، به دست آوردنی است.


از خدا خواستم تا خوشی و سعادتم بخشد،


خدا گفت: من به تو نعمت و برکت دادم، حال با توست که سعادت را فراچنگ آوری.


از خدا خواستم تا از رنج‌هایم بکاهد،


خدا گفت: رنج و سختی، تو را از دنیا دورتر و دورتر، و به من نزدیکتر و نزدیکتر می‌کند.


از خدا خواستم تا روحم را تعالی بخشد،


خدا گفت: بایسته آن است که تو خود سر برآوری و ببالی


اما من تو را هرس خواهم کرد تا سودمند و پر ثمر شوی.


من هر چیزی را که به گمانم در زندگی لذت می‌آفریند از خدا خواستم


و باز گفت: من به تو زندگی خواهم داد، تا تو خود از هر چیزی لذتی به کف آری.


از خدا خواستم یاری‌ام دهد تا دیگران را دوست بدارم، همانگونه که آن‌ها مرا دوست دارند.


و خدا گفت: آه،  سرانجام چیزی خواستی تا من اجابت کنم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد