تنهــــــــــــــــا
نبـودن
آدم هـای زیـادی دور و بـرم دارم
آن چیــزی کـه ندارم
کسی برای "بـا هــــــــــــــــم بـودن" است...
مرسی که هستی
و هستی را رنگ میآمیزی
هیچ چیز از تو نمیخواهم
فقط
باش
فقط بخند
فقط
راه برو
نه...
راه
نرو
میترسم
پلک بزنم
دیگر نباشی.
دلم کسی را میخواهد،کسی که از جنس خودم باشد...
دلش شیشه ای...گونه هایش بارانی...دستانش کمی سرد...
دلم یک ساده دل می خواهد...!!! ادامه مطلب ...
باید باشد یکی که انگیزه ات باشد برای بیدار شدن
باید باشد یکی که
انگیزه ات باشد برای شانه کشیدن توی موهایت
....
باید باشد یکی که
شانه هایش پناه گریه هایت باشد
..
یکی که وجودش آرامش
بخشت باشد ،
باید آغوشی داشته
باشی برای آرام شدن ؛
باید باشد یکی که
توجه کند به آدمی
...
باید باشد یکی که
نشان بدهد شش دانگ حواسش متعلق به توست
آخ که چقدر یکی
باید باشد ...
دوستان خوبم حتما این داستان رو بخونین... بسیار زیباست...
شیوانا با دوتن از شاگردانش همراه کاروانی به شهری دور می رفتند. با توجه به مسافت طولانی راه و دوری مقصد ، طبیعی بود که بسیاری از مردان کاروان بدون همسرانشان و تنها سفر می کردند و وقتی به استراحتگاهی می رسیدند بعضی از مردان پی خوشگذرانی می رفتند. همسفران نزدیک شیوانا و شاگردانش دو مرد تاجر بودند که هر دو اهل دهکده شیوانا بودند. یکی از مردان همیشه برای عیش و خوشگذرانی از بقیه جدا می شد. اما آن دیگری همراه شیوانا و شاگردانش و بسیاری دیگر از کاروانیان از گروه جدا نمی شد. یک روز در حین پیاده روی یکی , از شاگردان شیوانا از او سوالی در مورد معنای واقعی عشق پرسید.
ادامه مطلب ...تو را نگاه میکنم:
چشمانت خلاصهی آتشفشان است،
همرنگِِ خاکِ دیاری که دوستش میدارم !
چالِ کنجِ لبانت
هلالکِ جُفتی ماه است
با خورشیدی در قفا
که مردمانِ سرزمینِ قلبِ مرا
به وِلوِله وا میدارد
با انگشتِ اشارهی رو به آسمان !
خندهات بارانِ مرواریدْ است
و اخمت
زلزلهیی که شهر آرزوهایم را
ویران میکند !
تو را نگاه میکنم
و جهان رنگ میبازد
نگاهت میکنم
و خود را نمیبینم !
بعضی وقت ها چیزی می نویسی
فقط برای یک نفر،
اما دلـــــــــــت میگیرد
وقتی یادت می افتد که هرکســـــــــــی ممکن است بخواند
جز آن یک نفر
یا خودتو به نفهمیدن بزنی.
اینجوری برات راحت تر می گذره.
مشکل اینجاست که من دقیقا ،
جایی که نباید بفهمم و میفهمم ،
و جایی که باید بفهمم نمی فهمم…!
از فریب انسانها دلگیر مشو
چون اینان روی زمینی زندگی میکنند که روزی یک بار خودش را دور میزند
آنکس که میگفت دوستم دارد عاشقی نبود که به شوق من آمده باشد
رهگذری بود که روی برگ های پاییزی راه میرفت واین صدای:
خش خش برگ ها...
همان آوازی بود که من گمان میکردم میگوید:
دوستت دارم...
دلم میگیرد… دلم برای دلم میگیرد
برای غربت غریبانه
اش، پذیرش بی چون و چرایش
و سهم نه چندان عادلانه اش میگیرد
و دلم برای غمهای دلم می گیرد...
میخواهم دل داریش دهم آرام نمیگیرد،
میخواهم ندیده اش بگیرم تحمل نمی آورد،
گاه توبیخش میکنم از تمام گردشهای احساس
محکومش میکنم .... و در قفس احساس محکوم به ماندن،
اما باز دلم برای دلم میگیرد...