نامه ی اول از کیتس به فانی بروانی

فانی شیرینم

گاه نگران می شوی که نکند آنقدر که انتظار داری تو را دوست نداشته باشم. عزیزم، دوستت دارم همیشه و همیشه بی هیچ قید و شرطی. هر چه بیشتر تو را می شناسم، بیشتر به تو علاقمند می شوم. همه احساسات من حتی حسادت هایم ناشی از شور عشق بوده است. در پرشورترین طغیان احساسم حاظرم برایت بمیرم. تو را بیش از اندازه آشفته و نگران کرده ام. ولی تو را به عشق قسم، آیا کار دیگری می توانم بکنم؟ همیشه برای من تازه هستی. آخرین نسیم تو شاداب ترین و آخرین حرکات تو، زیباترین آنهاست.

جان کیتس (1821 - 1795) عمری کوتاه اما بسیار درخشان داشت. در سن 23 سالگی فانی براونی را که در همسایگی او خانه داشت ملاقت کرد و دلباخته او شد. متاسفانه در آن زمان پزشکان بیماری سل را که نهایتا به مرگ او منجر می شد تشخیص داده بودند؛ بنابراین ازدواج آن دو ناممکن شد. گرمای عشق عمیق و خلل ناپذیر کیتس به فانی در این نامه که یک سال قبل از مرگ کیتس در رم نوشته شده است به خوبی احساس می شود.


حسب الامر خانم خانما جهت تنوع طی چند روز با فاصله ی زمانی تعدادی از نامه های این نویسنده رو میذارم. بسیار بسیار زیباست و آدم رو تحت تإثیر قرار میده.


برای دوست داشتن وقت لازم است، اما برای نفرت گاهی فقط یک حادثه، یک ثانیه، کافی است!



دل کور _ اسماعیل فصیح

دوست داشتن آدمها را می توان

از تـــوجه آنها فهمید 
وگرنه حرف را که همه می توانند بزنند...


پائولو کوئلیو

قابل تأمل...

اگـــر برای کسی مهم باشی

او همیشه راهی برای وقت گذاشتن با تو پیدا خواهد کرد

نــه بهانه ای برای فرار
و نه دروغــی برای توجیـــه...

قهرمانان و گورها _ارنستو ساباتو




دنیا را بغل گرفتیم گفتند امن است هیچ کاری با ما ندارد،
خوابمان برد بیدار شدیم دیدیم آبستن تمام دردهایش شده ایم!
حسین پناهی

ببین!

تو جاودانه شدی

این قلب برای تو می تپد

این دست ها تنت را

به حافظه ی جانش سپرده  ادامه مطلب ...

تا به حال کسی

تو را با چشم هاش نفس کشیده؟

آنقدر نگاهت می کنم

که نفس هام

به شماره بیفتد

بانوی زیبای من!

جوری که از خودت فرار کنی

و جایی جز آغوش من

نداشته باشی.

 

عباس معروفی

زندگى 

چیزى نیست ،

جز

" دوست داشتن َت "

نمیدانی عزیز دل

میان حرفهای هرروزه

میان سلام ها وچه خبرها

از تو گفتن چقدر دلنشین است

درست مثل گرمای آتش

کنار کوه یخ

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
 

طاقت بار فراق این همه ایامم نیست


به خدا و به سراپای تو کز دوستیت
 

خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست


(سعدی)

داستانی زیبا

مادرم یک چشم نداشت.  در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود.  

من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول.

برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود که در نقاشی‌هایم هم متوجه نقص عضو او نمی‌شدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی می‌کردم.

فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچه‌ها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه می‌کردند و پدر و مادرها که سعی می‌کردند سوال بچه خود را به نحویکه مامان متوجه یا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه این موضوع می ‌شدم و گهگاه یادم می‌افتاد که مامان یک چشم ندارد.

یک روز برادرم از مدرسه آمد و با دیدن مامان یک‌دفعه گریه کرد.   ادامه مطلب ...

در دیگران می جویی ام اما بدان ای دوست

 اینسان نمی یابی ز من حتی نشان ای دوست

 من در تو گشتم گم مرا در خود صدا می زن

 تا پاسخم را بشنوی پژواک سان ای دوست

در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من

سردی مکن با این چنین آتش به جان ای دوست

 گفتی بخوان خواندم اگر چه گوش نسپردی

حالا لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست

من قانعم آن بخت جاویدان نمی خواهم

گر می توانی یک نفس با من بمان ای دوست

یا نه تو هم با هر بهانه شانه خالی کن

 از من من این برشانه ها بار گران ای دوست

نامهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت

بیهوده می کوشی بمانی مهربان ای دوست

 انسان که می خواهد دلت با من بگو آری

 من دوست دارم حرف دل را بر زبان ای دوست


                                                                   محمدعلی بهمنی

تـن تـو آهـنگی است

و تـن من کلمه ای است
که در آن می نـشیند
تا نـغمه ای در وجود آیـد
سروده ی که تـداوم را می تـپد
در نگاهت همه ی مهـربـانی هاست:
قـاصدی که زنـدگی را خبر می دهد.
و در سکـوتـت همه صداها
فـریـادی که بـودن را
تـجربـه می کـند.

مست چشات

اون دوتا مست چشات                         منو خوابم میکنه

ذره ذره اون نگات                                 داره آبم میکنه
اون دوتا مست چشات                         منو خوابم میکنه
ذره ذره اون نگات                                 داره آبم میکنه 

ادامه مطلب ...