یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند
جلوی ویترین یک مغازه می ایستند
دختر:وای چه پالتوی زیبایی
یک رنگ که باشی زود چشم آدمها را میزنی، خسته میشوند از رنگ تکراریت...
این روزها دوره رنگین کمان است.
این روزها همه مثل رنگین کمان اند ...
این روزها دیگر به نفس ات هم نمیتوانی اطمینان کنی چه برسد به آدمها...
خدایا کفر نمیگویم،
پریشانم، چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
ادامه مطلب ...
کهنه فروش تو کوچمون داد میزد:
"چراغ کهنه میخریم....
وسایل شکسته میخریم"
بی اختیار داد کشیدم
کهنه فروش قلب شکسته میخری؟
با یه لبخند تلخ گفت:
اگه ارزش داشت که نمیشکست...
قلب من هم ارزش نداشت که شکست
دلم خیلی گرفته، خیلی سخته هرلحظه بیشتر و بیشتر مطمئن بشی که هیچ دوستی و دوست داشتن و صمیمیتی وجود نداشته و فقط بازیچه بودی، فقط وسیله بودی واسه موقع هایی که کارش گیر بوده اما در اصل کسای دیگه دوست بودن همدم بودن محرم بودن مرهم بودن... خیلی زجرآوره که ببینی این مدت دلت واسه کسی میزده که حتی ذره ای دوست داشتن تو اهمیتی نداشته واسش... خیلی عذاب آوره وقتی جملات عاشقانه و احساسیش رو که برای دوست جونش نوشته بخونی در حالیکه خودت آرزو به دل موندی یه بار فقط یه بار از ته دلش بهت بگه که دوستت داره... خیلی خیلی عذاب آوره وقتی ببینی واسه دوستش نوشته یه لحظه دوریش رو نمیتونه تحمل کنه بعد به تو بگه وقت ندارم که دلم برات تنگ بشه...
با این شرایط موندن تو این دوستی که نه تو این رابطه یک طرفه دیوونه گی محضه...
روزی طوری میرم که هیچ نشونی ازم نمونه...