دﯾـﺪﻩ ﺍﯼ ﺷــﯿﺸــﻪ ﻫـﺎﯼ ﺍﺗـﻮﻣﺒــﯿﻞ ﺭﺍ ﻭﻗـﺘـﯽ ﺿﺮﺑــﻪ ﺍﯼ ﻣــﯽ ﺧـﻮﺭﻧـﺪ ﻭ ﻣـﯽ ﺷـﮑﻨـﻨـﺪ !؟
ﺩﯾــﺪﻩ ﺍﯼ ﺷـﯿﺸــﻪ ﺧــﺮﺩ ﻣــﯽ ﺷــﻮﺩ
ﻭﻟــﯽ ﺍﺯ ﻫــﻢ ﻧﻤــﯽ ﭘﺎﺷــﺪ !؟
ﺍﯾـــﻦ ﺭﻭﺯﻫـــﺎ ﻫﻤـــﺎﻥ ﺷــﯿﺸــﻪ ﺍﻡ ؛
ﺧــﺮﺩ ﻭ ﺗــﮑـﻪ ﺗــﮑــﻪ ،
ﺍﺯ ﻫــﻢ ﻧـﻤـــﯽ ﭘــﺎﺷـﻢ ﻭﻟـــﯽ ﺷــﮑـﺴﺘـــﻪ ﺍﻡ . . .
به هر دری که زدم سری شکسته شد
به هرجا که سر زدم دری بسته شد
نه دگر در زنم به سر نه دگر سر زنم به دری
که روح در به درم از سر و در زدن خسته شد
تا میفهمید که چرا اینقدر چشمام بارونیه و یک لحظه هم صاف نمیشه
مرگ خبر که نمی کند !
یک روز می بینی نیامدم یعنی که نیستم!
نه برای اینکه دیگران را از خودت دور کنی،
بلکه ببینی چه کسی برای دیدنت دیوار را خراب می کند…!
ژان پل ساتر
خیلی دردناکه با هزار ذوق و شوق بیای وبلاگت رو راه بندازی با صدهزار شوق به کسی که به خاطر اون این کاررو کردی خبربدی و ازش بخوای تا هرازگاهی بهت سربزنه و یادگاری چندخطی واست بنویسه.