کلبه پاییزی
کلبه پاییزی

کلبه پاییزی

قصه تلخ زندگی من...

و اینک این منم تک سواری تنها و خسته در غروب دلگیر پاییزی به هدف و بی امید در حرکت....

حال نمی دانم حرکتم را باور کنم یا بی امیدی؟

کسی را یارای کمکم نیست...

و هزاران افسوس که این قصه تلخ زندگی من است

تنهایی...

باید به فکر تنهایی خودم باشم.

دست خودم را می‌گیرم و
از خانه بیرون می‌زنیم.

در پارک،
به جز درخت،
هیچ‌کس نیست.

روی تمام نیمکت‌های خالی می‌نشینیم،
تا پارک،
از تنهایی رنج نبرد!

دلم گرفته،
یاد تنهایی اتاق خودمان می‌افتم،
و از خودم خواهش می‌کنم،
به خانه باز گردد!

مبادا

ای کاش با عشق نمی آمدی که با دلزدگی بروی
ای کاش دوستانه می آمدی
تا سلامی بگویی
احوالی بپرسی
درد دلی بکنی
چای نعنا بنوشی
سیگاری با دود سبز بکشی
بوسه گرم بر گونه ام بزنی و بروی
حال که چنین سرد می روی
یادت نرود چیزی به جای نگذاری
مبادا برگردی و
اشک هایم را ببینی. . .

درس عبرت

این آخرین بارم بود

دیگر احساسم را برای کسی عریان نمیکنم

صداقت،یعنی حماقت

حرف دل


 

حالِ شاخه ای را دارم که پرنده اش پریده باشد...


و هنوز

 

به خود می لرزد...

پاییزه



خزان برگریز

 سنگ قبری زرد رنگ است

 به بزرگی افسرده ترین فصل زندگی..

 از این روزها آهسته تر بگذرید

 پائیز، آرامگاه آرزوهای من است...