دست خودم را میگیرم و
از خانه بیرون میزنیم.
در پارک،
به جز درخت،
هیچکس نیست.
روی تمام نیمکتهای خالی مینشینیم،
تا پارک،
از تنهایی رنج نبرد!
دلم گرفته،
یاد تنهایی اتاق خودمان میافتم،
و از خودم خواهش میکنم،
به خانه باز گردد!
ای کاش با عشق نمی آمدی که با دلزدگی بروی
ای کاش دوستانه می آمدی
تا سلامی بگویی
احوالی بپرسی
درد دلی بکنی
چای نعنا بنوشی
سیگاری با دود سبز بکشی
بوسه گرم بر گونه ام بزنی و بروی
حال که چنین سرد می روی
یادت نرود چیزی به جای نگذاری
مبادا برگردی و
اشک هایم را ببینی. . .
سنگ قبری زرد رنگ است
به بزرگی افسرده ترین فصل زندگی..
از این روزها آهسته تر بگذرید
پائیز، آرامگاه آرزوهای من است...