کلبه پاییزی
کلبه پاییزی

کلبه پاییزی

احساسم درد می کند...

 

احساساتم نم کشیده است...

انگار چیزی برای گفتن ندارد...

هر چه صدایش میکنم ساکت است..

با هیچکدام از این عابرها کاری ندارد

شاید مریض شده اند..

تو هیچ دکتری میشناسی؟ 

نه...اصلا بی خیال...اینطوری بهتر است

وقتی ساکت یک گوشه بنشیند و مزاحمتی ایجاد نکند

خیالم راحت تر است..

بهتر میتوانم فکر کنم

بدون هیچ احساسی...

میدانی...افکارم ورم نکرده اند...

گره خورده اند..

گاهی فکرهای زیادی هستند که منتظرند نوبتشان شود..

ولی من هیچ اولویتی برایشان ندارم

همه با هم در سرم می پیچند و یک دفعه گره میخورند...

احساسم نم کشیده انگار..

احساسم درد میکند

افکارم ورم کرده...

انگار هر روز کسی چاقویی را تا دسته در من فرو می کند...

و من...

سگ جان تر از آنم که بمیرم

دلم..

چینی بند زده ایست که هر روز میشکند و خوردتر  میشود

انگار محو شده ام

دلم تنگ است...

دلم برای خنده هایم تنگ شده...

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد