کلبه پاییزی
کلبه پاییزی

کلبه پاییزی

حرف دل

نداشتنت مثل این است

که بخواهند جانم را از تنم بگیرند

و مرا در انتهایی از جنس تاریکی رها کنند٬

که هیچ راه گریزی نیست ...

و داشتنت مثل این است  که از من بخواهند با تو در بالاترین قله احساسات

به زندگی بال پرواز بدهم٬

و هر روز تو را در آغوش بگیرم و تنت را بو بکشم ...

چه تلخ و چه شیرین است

که باید گاهی میان نداشتن و داشتنت غرق شوم ٬

مثل همان وقتی که از من دور می شوی

که دلم هوایش ابری می شود ٬

چشمهایم نگران است و صدایم لبریز از بعض می شود ...

و یا وقتی بعد از آن همه دوری

می آیی و فاصله را از میان بر میداری ...

تکه های گمشده پازل دلم را دوباره سر جایش می گذاری

مثل قطره های باران در روحم می باری

مثل یک شمع روشن در شبهای تیره و تارم می تابی

احساسم جان می گیرد ٬

حس عاشقیم بوی عطر تنت را می گیرد

عشق را در هوای نفسهایم به جریان می اندازی ...

خوب میدانم که این ماندن و رفتن دست خودت نیست !

اما اگر خواستی بروی مرا هم با خودت ببر ٬

که دیگر تاب ندارم

روزهای نبودنت را در تقویم خط خطی کنم

تا به بودنت برسم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد