کلبه پاییزی
کلبه پاییزی

کلبه پاییزی

تنهایی

تنهایی یعنی تو گلوت پر از بغض باشه و تو چشمات پر از اشک... از خونه بزنی بیرون و ندونی کجا بری...

یعنی دقیقا همون موقع که دلت میخواد زنگ بزنی و بهش بگی چی شده ... نتونی باهاش حرف بزنی...

تنهایی یعنی آخرش خودت خودت رو آروم کنی و دلداری بدی...

یعنی هیچ کس نباشه که سرتو بذاری رو شونه اش و یه دل سیر اشک بریزی....

دوست یعنی ...

دوست یعنی کسی که وقتی هست آروم باشی و وقتی که نیست ، توی زندگیت یه چیزی رو کم احساس کنی!

دوست یعنی اون جمله های ساده و بی منظوری که میگی و خیالت راحته که ازش هیچ سوء تعبیری نمی شه.

دوست یعنی یه دل اضافه داشتن برای اینکه بدونی هر بار که دلت می گیره ، یه دل دیگه هم دلتنگ غمت می شه.

دوست یعنی توکه همیشه برام عزیزی حتی توی وقت اضافه.

دوست یعنی تنهایی هامو می سپرم دست تو چون شک ندارم که می فهمیشون ...

دوست یعنی یه راه دو طرفه ٬ یه قدم من ، یه قدم تو ... اما بدون شمارش و حساب و کتاب.

دوست یعنی من از بودنت سربلندم نه سر به زیر و شرمنده .

دوست یعنی یه چیز گرمی رو تو قلبت احساس می کنی که همیشه از خاموش شدنش می ترسی.

دوست یعنی من ، یعنی تو ...

تویی که دیگه معلوم نیست کی بتونم از نزدیک ببینمت...

دوست خوبم

دیشب عروسی نرگسی بود. خیلی خوش گذشت ... خیلی خوشحال بودم که بالاخره همونی شد که خودش میخواست... اما خب از صبح که بیدار شدم دلم گرفته. آخه دیگه نرگس میره تهران زندگی میکنه. خیلی سخته آدم از صمیمی ترین دوستش دور بشه.. از کسی که مثل خواهره واسش... خیلی سخته...

اما خیالم راحته پیش کسی هست که مراقبشه...

امیدوارم خوشبخت بشی خواهر مهربونم.



بر روی رضـا شمـس امامت صلـوات

بر شافع ما روز قیامـت صـلوات

در شـام ولادتـش که شادنـد همـه

بفرست بر این روح کرامت صلوات صلوات


ﺧﯿﻠﯽ ﻭﻗﺖ ﺍﺳﺖ ﺩﺳﺘﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ

ﺑﺎ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﭼﺎﯾﯿﻢ ﮔﺮﻡ ﻣﯿﮑﻨﻢ !
ﺍﯾﻦ ﺍﻭﺝ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﺴﺖ..

شیشه پنجره را باران شست!

وای، باران؛

باران؛

شیشه پنجره را باران شست .

از دل من اما،

چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟


دوری تو

وقتی به سفر می روی


عطرها بهانه تو را می گیرند


مانند کودکی که بهانه دیدن مادرش را میگیرد


تصور کن ،حتی عطرها


غربت را احساس می کنند

 


و دوری را

من خوبم...

این بار آمده ام بگویم که من خوبم ...

فقط کمی ...!

بی حوصله ام...

میخواهم بگویم دلتنگم...

میخواهم بگویم تو را کم آورده ام...

ولی باید حرف هایم را مچاله کنم

چون باید خوب باشم....

پس مینویسم که...!

من خوبم ...

اما این روزها...  ادامه مطلب ...

زندگی



زندگی‌ مانند یک پتوی کوتاه است.

آن را بالا می‌کشید،

انگشت شستتان بیرون می زَنَد؛
 
ادامه مطلب ...

سکوت میکنم... برای همیشه

سکوت همیشه نشونه رضایت نیست.... اتفاقا برعکس گاهی نشونه شکایته... نشونه اعتراضه....

گاهی سکوت میکنیم یعنی از یه چیزی ناراحتیم...

گاهی اونقدر بغض داریم که نمیتونیم حرف بزنیم و مجبوریم سکوت کنیم

من هم میخوام سکوت کنم...

چون نمیتونم دیگه حرفی بزنم...

چون گلوم درد میکنه... درد میکنه...



بوی پاییز

 

امروز به همراه نسیمی که می آمد بوی پاییز را از دور دستها احساس کردم...

 

پاییز را به خاطر بادهایش و به خاطر برگهایش دوست دارم .

 

پاییز رنگ گذشته ها و  خاطرات دور را می دهد.

 

پاییز را به خاطر رنگهایش دوست دارم....بوی پاییز می آید...

مادر


index

دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند. با خود پیمان بستند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر بیمار باشد.

برادری که پیمان بسته بود خدمت خدا کند به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و آن دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد.

چندی که گذشت برادر صومعه نشین مشهور عام و خاص شد و از اقصی نقاط دنیا، عالمان و عرفا و زهاد به دیدارش شتافتند و آن دیگری که خدمت مادر می‌کرد فرصت همنشینی با دوستان قدیم هم را نیز از دست داد و یکسره به امور مادر می‌پرداخت ادامه مطلب ...

دستان سردم

ها که میکنم دیگر دستانم گرم نمیشوند....میدانی چرا؟ انقدر سرد شدی با من
که دیگر نفسم هم از جای گرم بلند نمیشود!

باران

باران که می آید آدم حس میکند دارد عشق می بارد از آسمان، هربار که نفس میکشم وجودم پر میشود از آرامش...

درست مثل لحظه هایی که در کنار تو نشسته بودم...

دوست داشتن تو مثل باران است...

وقتی میبارد بر وجودم هوایم بهاری می شود...

خاطره هایم تازه می شود...

وقتی دوست داشتنت میبارد بر من بی شک بهار مهمان قلب خسته ام شده...