کاش باشی و بتوان شامه پر کرد از بوی تو، ای شب بوی شبهای بی بوی من

کجایی ای من من؟

کجایی ای من تا جانی دوباره بخشی این من را؟

بی تو این من تهی است، هیچ است و پوچ

با تو این من، من است

مهربان مادرم... جایت سبز است در قلبم

مادرم رفت...



 مادر به خدا ماه در این خانه تو بودی

    روشنگر این کلبه ویرانه تو بود

از خاطر دلها نرود یاد تو هرگز

ای آن که به نیکی همه جا نام تو بودی



باورم نمیشه که رفتی... باورم نمیشه که منو تنها گذاشتی و رفتی

مامان مهربونم دلم برای عطر آغوشت تنگه

دلم برای لبخند مهربونت تنگه

دلم برای جانم گفتنت... برای صدا کردنت...

دلم برای دستای مهربونت تنگه


مثل همیشه برام دعا کن تا قلبم بتونه نبودنت رو تحمل کنه

مادر...

دغدغهء روزمره ام ، بودن توست !
نفس کشیدنت ..
ایستادنت ..
خندیدنت ..
“مــــــــــادرم”
تو باشی و خدا
دنیا برایم بس است …


خدایا همه ی چیزهای با ارزش زندگیمو بگیر یکبار دیگه لبخند رو به صورت مهربون مامانم برگردون

خدایا تحمل دیدن اینکه مامانم داره درد میکشه سخته...

خدایا به حق اشک هایی که برای من ریخته یکبار دیگه سلامتیش رو بهش برگردون


برای شفای مادرم دعا کنید...

برگ پاییزی

در قبال آدمهایی که دوستتان دارند کمی احساس مسئولیت کنید
آدم عاشق مثل یک برگ می ماند
هرقدر هم که خشک شود بازهم تا وقتی که هنوز از درخت جدا نشده هیچ رهگذری جرات خرد کردنش را نخواهد داشت
برگ ها اوایل پاییز که از درختشان جدا می‌شوند تا مدتی همان نزدیکی های درخت پرسه می‌زنند
اما با گذر زمان ناگزیر از بی تفاوتی و سکوت سرد درخت دست های خود را در دست باد میگذارند و به سمت مقصدی رو به نهایتی مجهول حرکت می کنند ...
نهایتی که شاید شکستن زیر گام های کسی باشد که از شنیدن صدای شکستنشان لذت میبرد
و یا شاید گم شدن لای دفتر خاطرات دخترک عاشقی، که دیگر هیچوقت دل مرور خاطرات گذشته اش را نداشته باشد ...
و چقدر میشود بغض کرد
اگر فقط یک لحظه به این فکر کنیم که ما آدمها وقت تنها شدنمان چه شباهت غریبی به برگ های پاییزی پیدا می‌کنیم ...
لااقل پاییز را کمی بیشتر مراقب آدمهای دلبسته‌ی تان باشید ...
پاییز فصلی‌ نیست که آدم عاشق را به حال خودش رها کنید ...

نرگس مهربونم تولدت مبارک


گل زیبای نرگسم سالروز شکوفا شدنت مبارککاش بودی و میتونستم حضوری صورت خوشگلت رو ببوسم و بهت تبریک بگم...
تبریک منو از راه دور قبول کن

دوستت دارم دوست جووونی نازمممم
تولدت مبارک ماهان جون
تولدت مبارک ماهان جون
تولدت مبارک ماهان جون
 

حواسم را هرکجا پرت می کنم،
خیال تو دستش را می گیرد
و در همان خیابان قدم می زنند!
سرم را گرم هرچیزی که می کنم،
هوای تو سردش می کند
و مدام به سرم می زند ...
و من هنوز نشسته ام کنار بخاری،
سرم را گرم می کنم،
نشسته ام و کوک های دلم را وا می کنم!
ولی، تنگ تر می شود!

ای لعنت به تو
با قهوه و کتاب، با موسیقی و شعر و بافتنی،
با قافیه و استعاره، بازی با کلمات،
با هیچ چییز،
حواسم پرت نمی شود.
دلم برای تو بیشتر،
دلم برای روزهای با تو،

بیشتر تنگ می شود...!

"
مونا پرستش"

بعضی روزها عجیب بوی تو را می دهند

دلتنگی کنج خانه می نشیند

زل می زند به چشمانم

و یادت را بر سینه ام می فشارد ....

 

گوش کن

این صدای قلب من است

که بیقرار می کوبد

 

حالا باز هم نیا!

اما بگو

با عطر تو

که جاری‌ست در لحظه هایم چه کنم؟!

"سارا قبادی"

گاهی نیاز داری به یه آغوش بی منت ، که تو رو فقط و فقط واسه خودت بخواد...

که وقتی تو اوج تنهایی هستی ، با چشماش بهت بگه : هستم تا ته تهش ! هستی !؟

گاهی دلت بهانه هایی می گیرد که خودت انگشت به دهان می مانی...

گاهی دلتنگی هایی داری که فقط باید فریادشان بزنی اما سکوت می کنی ...

گاهی پشیمانی از کرده و ناکرده ات...

گاهی دلت نمی خواهد دیروز را به یاد بیاوری انگیزه ای برای فردا نداری و حال هم که...

گاهی فقط دلت میخواهد زانو هایت را تنگ در آغوش بگیری و گوشه ای... گوشه ترین گوشه ای...!

که می شناسی بنشینی و"فقط" نگاه کنی...

گاهی چقدر دلت برای یک خیال راحت تنگ می شود...

گاهی دلگیری...شاید از خودت...شاید

گاهــی حجـم دلــــتنـگی هایــم
آن قــــــدر زیـاد میشود
که دنیــــا
با تمام وسعتش
برایـَم تنگ میشود …
دلتنــگـم …
دلتنـــــگ کسی کـــــه
گردش روزگــــارش به من که رسیــــد از
حرکـت ایستـاد …
دلتنگ خودم  …
خودی که مدتهــــــــاست گم کـر د ه ام …
گذشت دیگر آن زمان که فقط یک بار از دنیا می رفتیم !
حالا یک بار از شهر می رویم
یک بـــار از دیار …
یک بـــار از یاد …
یک بـــار از دل …
و یک بــــار از دســــت…